۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

Fantasia


این متن که در دوازدهم بهمن ماه ۱۳۸۵ با عنوان Fantasia منتشر شده بود، از یک گفتگاه قدیمی بدینجا منتقل شد.

فرهنگ، همانطور که آفرینندۀ ارزش است، آفرینندۀ رؤیا نیز هست. شاید به همان علت ارزش آفرین است که می تواند رؤیا بسازد. 

می توانم بگویم هر فلسفه ای که برای زندگی گفته شود، یا به عبارتی روشن تر، هر آرزویی که در قالب دستور یا روشی برای زیستن بیان شود، رؤیایی را در بر دارد؛ زیرا همواره دستور زیستن حاوی چیزی است که تخیل می شود و خواسته ای که در ذهن به تصوّر در می آید. «ذهن» هم در همین فرآیند (فرآیند تخیل یک خواسته) پدید می آید و تا پیش از آن اصلا وجود ندارد؛ ذهن بی تصوّر، ذهن بی نگارش، ذهن بی تصویر، ذهن بی آرزو یا ذهن پیش از آرزو، نه تنها معنی ندارد، که اصلا وجود ندارد. تصویر «در» ذهن پدید نمی آید، «با» ذهن پدید می آید. بنابراین، ذهنیت، عین نگارگری یا همان نگارگری است. ایدۀ ذهن به عنوان یک لوح سفید، با آن که زمانی کمک بسیاری به فهم معمّای آن کرده است، اما، ایدۀ درستی به نظر نمی رسد. می توان قرارداد کرد که به توان نگارگری مان «ذهن» بگوییم اما باید به یاد داشته باشیم که این توان، اولاهیچ یک از آن همه نگارینه ها را که با آنها زندگی می کنیم، شامل نمی شود و ثانیا با ایدۀ لوح سفید هم کاملا متفاوت است. تصویرها، آن نگارانی که ما نگارگرشان هستیم و آنچه با ذهن پدید آمده، برای آن ذهنی که با آن به وجود آمده، خنثی نیستند و ذهن با آن تصویرها نسبت ردّ و فبول دارد؛ یا از آن تصاویر خود ـ ساخته خوشش می آید و آنها را می طلبد یا آز آنها بدش می آید و از آنها می هراسد. «ارزش» مفهومی است برای توضیح جهانی دربردارندۀ آن دسته از تصاویرمان که از آنها نمی هراسیم و آنها را طلب می کنیم. ما بارها و بارها، تقریبا در هر لحظه از زندگیمان در آن جهان و با آن جهان زیسته ایم، درست همانطور که آن جهان در ما زیسته است! به همین دلیل، یعنی به دلیل آرزویی بودن، خواستنی بودن و زیستن با این آرزوها و خواسته هاست که آنها برایمان «ارزش» هستند. خواسته های ما، از کجا می آیند؟ چرا پاره ای از تصاویرمان، نگارمان هم هستند و ارزش می شوند و پاره ای دگر، هراس انگیز و هولناک، تا بدان پایه که منفور و ستیختنی؟ چرا اصلا از این تصاویر پاره ای خواستنی اند و پاره ای ناخواستنی، با آنکه هر دو را خود آفریده ایم؟ چگونه از این میان یکی را خواستنی می یابیم و دگری را ناخواستنی؟ فرهنگ، یعنی جعبۀ پاندورا، خواسته های متراکم، مشجّری، همواره نامتعین و در عین حال همواره گیرنده و همواره تعین دهنده و همواره باز تعریف کنندۀ تعین های جدید که می کوشد وهم ها را صورت بخشد و بدانها حیات ببخشد. درست مانند ذهن. فرهنگ یعنی آن ذهن بیرونی و بیرونی شدۀ ذهن ها، در مقام تعین بخش، منشأ خواسته های ماست؛ تا آنچه را که میطلبد، بطلبیم و آنچه را ناگوار می یابد، برانیم. فرهنگ به ما می گوید چه چیز را خواستنی بدانیم؛ چه چیز را بخواهیم. اما فرهنگ جعبۀ پاندورایی است که جامعه درش را تا می تواند می بندد. فرهنگ انبان بی نظیر و بی پایان تخیل هاست ولی انبان است، یعنی ظرفی که درش را بسته اند و تا آنجا که بتوانند بسته نگه می دارند. چرا که اگر باز شود توفانش همه چیز را با خود می برد. اما اگر هم همیشه بسته نگه دارند و تخیل ها در آن حبس شوند؛ یعنی اگر فرهنگ بخواهد تعین محض شود، دیگر فرهنگ نخواهد بود. تخیل نخواهد کرد و خواهد پژمرد. فرهنگ همانقدر که رستگار می کند، گناه می آفریند. گناه و رستگاری تخیل های ناخواستنی ها و خواستنی ها هستند. جهان فرهنگی، جهان تخیل است. جهان فانتزی هاست. و همین فانتزی است که ما را به موجود متافیزیکی تبدیل می کند. در جهان فیزیکی عمل ما و ماهیت عمل ما سوائق هستند. به گونه ای که می توان ما را همان سوائق دانست. در جهان متافیزیکی ما دارندگان تخیل های بی پایان از همان سوائق اندکیم. همۀ فرهنگها اینچنین اند. جهان فرهنگی، جهان تخیل های تعین یافته و تعین نایافته است، جهان کوشش برای تعین دادن به تخیل ها هم هست، جهان عبور از تخیل های تعین یافته هم هست. در این حال فرهنگ هر جامعه همواره دربردارندۀ نسبتی از تخیل متعین و نامتعین است. آنچه در مورد فرهنگ ایران توجه بر انگیز است، نسبت بالای تخیل تعین نایافته اش، در مقایسه با وجوه متعین این فرهنگ و از سوی دیگر، صورت های تعین بخشیدن به تخیل هاست. صوَر تعین در فرهنگ ایران همواره به گونه ای است که تخیل نامتعین را تداعی می کند. آنچه که در شکل فاخرش توسط حافظ بیان می شود، در اَشکالی دیگر، گویی به طور روزمره توسط همۀ کسانی که در این دریای خیال شنا کرده اند، در حال اجراست. در شعر حافظ چنان ایهام و جود دارد و این ایهام چنان ارکان شعر را بر خود استوار کرده است که هیچگاه نمی توان مجاز را از حقیقت متباین دانست. جستجوی تباینی میان حقیقت و مجاز در شعر حافظ، دشوارتر از تشخیص یک تکه پنبۀ سفید دردشت برفی از فاصلۀ بعید است! بلکه دومی شدنی است و اولی ناشدنی! و مگر در زندگی روزمرۀ ما چنین نیست؟ زندگی روزمرۀ سیاسی، اقتصادی، خانوادگی و حتا دینی ما اینچنین است. چگونه می توان به دنبال شناخت فرهنگ ایران بود اما گریز رندانه درعین شیفتگی عاشقانۀ فرهنگ ایران با مضمون پنهان همۀ آموزه های دینی را ندید؟ اگر نگوییم که ما در فانتزی زندگی می کنیم، دست کم باید بگوییم که بیش از هرچیز این فانتزی است که درون ما زندگی می کند. 

برچسبها: جامعه شناسی

نوشته شده در 2/01/2007 07:17:00 PM توسط: Esmaeil Khalili.

1 comments to this post

1 Comments:


Yaz! said...


فرهنگ، همانطور که آفرینندۀ ارزش است، آفرینندۀ رؤیا نیز هست. این جمله را بهتر بود این طوری می‌نوشتی رؤیا همان‌طور که آفریننده‌ی فرهنگ است، آفریننده‌ی ارزش هم هست.

2/02/2007 4:56 PM

هیچ نظری موجود نیست: