۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

موقعیت مبهمی که فهم آن دشوار است


این متن که در نهم دی ماه ۱۳۸۵ با عنوان«موقعیت مبهمی که فهم آن دشوار است» نگاشته ومنتشرشده بود از یک گفتگاه قدیمی بدینجا انتقال یافت. 


بخشی از روشنفکری ما همیشه گمان برده است که با نفی تقریباً مطلق گذشته، کلید بهشت مدرنیته را به دست خواهد آورد. این موضع تقریبا با موضع آن بخش از سیاسیون ایران که غرب را قدرتمند و ما را ناتوان از رویارویی با آن می دانسته اند، بسیار نزدیک بوده است. همین نزدیکی باعث حضور آن روشنفکران در دستگاه حاکمۀ نظام پیشین گردیده بود. در مقابل در طول یکصد سال گذشته همواره جریان سنت گرا (درکنار انبوه بسیاری از حاشیه نشینان اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و جغرافیایی شهرنشینی ما) در برابر چرخش به طرف غرب، به معنای فرهنگی اش، مقاومت کرده؛ به طوری که نظریه پردازان بسیاری بدین باور رسیدند که انقلاب اسلامی سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت، چه در میان رهبران و چه در میان نیروهایی که به عنوان لشکریان انقلاب به صحنه آمدند، جریانی بازگشت طلب و سنت گرا بوده است. می توان گفت که در عمل بسیاری از مبادی و مبانی نظری هر دو جریان، موسوم به روشنفکری و موسوم به سنت گرا، که مبین شکاف سنت ـ مدرنیته به عنوان یکی از مهم ترین شکاف های اجتماعی ماست، درست بوده و هست. آن دسته از روشنفکری ایران که گمان می دارد که اصولا امکان ندارد که غرب را نادیده بگیریم و نسبت به آن بی تفاوت باشیم، متکی به انبوه بیشمار تجارب ملی و جهانی است، که برای خود ما از شکست نیروی نظامی ایران در جنگهای ایران و روس در زمان فتحعلی شاه آغاز شد. این تجربه (تجربۀ شکست در برابر تکنولوژی برتر و کارآمدتر) از پگاه بازیابی سرزمین ملی و تشکیل دولت صفوی، از جنگ چالدران، به یادگار مانده بود؛ اما میزان خساراتی که از نظر عِرضی و ارزی به ایران وارد شد، زخم این شکستها را بسیار عمیق تر بر وجدان ما نشاند و سلسله تغییراتی را دامن زد که سرانجام به مشروطه انجامید. شاید نتوان همۀ دلیل های این روشنفکران را در چند دستۀ مشخّص طبقه بندی نمود؛ اما شاید بتوان گفت که این استدلال ها در آن میان بارز هستند: نخست این که ما از آنچه هستیم به تنگ آمده ایم، دنبال تغییر هستیم و بهترین الگویی که می یابیم غرب است، غرب را جذّابیت هایی است که نمی توان از آن گذشت، چه گرانشهای نرم افزاری اش (چون حقوق بشر و آزادی و دموکراسی) و چه گرانشهای سخت افزاری (مانند همان فناوری و تمامی آنچه که قدرت و ثروت می آورد). دوم آن که ما ناچاریم که از دستاوردهای غرب الگو بگیریم، حتی اگر نخواهیم، زیرا بی توجهی به این ضرورت به قیمت از دست رفتن فرصت برای کسب امکان بقاء در جهان امروز و جهان فردا تمام خواهد شد. فرازۀ زیبایی را آقای خاتمی در یکی از سفرهای اروپایی خود بیان کرد که می توان آن را نمودار این تفکّر دانست؛ وی در پاسخ به پرسش خبرنگاری که پرسید «پس آیا شما تصمیم گرفته اید که مدرن شوید؟» گفت «ما تصمیم نگرفته ایم، ما ناچاریم که مدرن شویم». سنت گرایان را کمتر می توان دارای نظریه پردازی مستقیم، در تأیید سنت، یافت. نظریه های نخستین داریوش شایگان، عبدالکریم سروش، رضا داوری و کلیت همیشگی تفکر فردید را شاید بتوان بیشتر در نقد فلسفی ـ تاریخی غرب دانست، تا تأییدی روشن یا کامل عیار بر سنت. نظریه های امروزین این استادان، اما، شاید بیشتر در طیفی با عنوان «باز بینان و از ـ نو اندیشان» شایان وصف باشد و شاید من اجازه داشته باشم که بگویم کسانی که در شمار این متفکران جای می گیرند، هنوز پاسخ روشنی برای آنچه باید کِشت و آنچه می توان از آن کِشته دروید، نیافته اند، جز آن که آنچه پیشتر کِشته اند، یا ثمری چنان که می پنداشتند به بار نیاورده یا آنچه به بار آوره رضایتی را چنان که باید برنینگیخته و سهم حنزل اش در میان شهد بیش از آن است که جایی برای شهد باقی بگذارد؛ هم از این روی است که می توان این بزرگان را بازبینان (یا بازنگران) و در عین حال از ـ نو اندیشان برشمرد. در سوی دیگر ناقدان، که بر تارکشان نام آل احمد و بیش از او و بیش از همه نام شریعتی قرار دارد، اصولا همان اصل «نقد تاریخی» غرب شایان رجحان به مراتب بیشتری است، تا شرح و وصف بسیط و روشنی از سنت؛ تا جایی که در بارۀ آل احمد شاید بتوان گفت که اصولا هیچ چیز دربارۀ سنت نگفته و دربارۀ شریعتی، البته باید گفت که شاید بیش از همه در وصف کلان ـ ویژگی های «چیستی ایرانی» موفق بوده است. اما او نیز نهایتا در مقام شرح چگونگی باز آفرینش سنت، سخن نه به شمول راند و نه به وضوح؛ با این که به گمانم او تنها کسی است که به طور جدّی در این باره که ما می خواهیم چه باشیم و که باشیم سخن گفته است؛ هرچند ما امروز سخنانش را می توانیم به مدد تجربتی که در عمل اندوخته ایم نقد کنیم و این نیز درست است که بسی از آن سخنان را کسانی در همان زمان نیز در مقام نظر نقد کردند. از میان سنت گرایان، شاید نام سید حسن نصر را بتوان به عنوان یک نطریه پرداز جدّی و بسی روشن ـ سخن که می داند که چه می خواهد، برشمرد. توصیف اندک من از او ناشی از بی اطلاعی ام از گسترۀ اندیشۀ اوست. میان مدرنیست های ایران شاید نتوان به کمال و دقت سخن عصر مشروطه یافت؛ ملکم خان و تقی زاده و بویژه آقاخان کرمانی و فتحعلی آخوندزاده را شاید بتوان روشنگرتر از پسینیان شان دانست که در دورهای اصلاحات کشوری و لشکری ِ قبل از شهریور بیست، اصلاحات ارضی و اصلاحات اجتماعی، اقتصادی ِ پس از انقلاب، بیشتر به صورت منتقدان سیاسی ـ اجتماعی یا کارگزاران کشوری به باوری مدرن در کنش بوده اند. بخشی از این منتقدان که در شمارشان مخالفان در خارج مانده را هم می توان افزود، نزدیک است که بگوییم هیچ برنامۀ اجتماعی و سخنگاه نظری جدّی دربارۀ چگونگی مدرن شدن تقویم و تربیت نکرده اند، یا بنیانی نساخته اند که بتوان بر آن بنایی ساخت. یا من نمی دانم. طرح مسألۀ من این گونه آغاز می شود: ما چگونه می توانیم تغییر کنیم؟ برای این منظور (تغییر) به این ضرورتها دچاریم: نخست و دوم آن که بدانیم که کیستیم، یا توصیف روشنی از کیستی مان داشته باشیم و بدانیم که چه می خواهیم باشیم. بدون این وصفها، و در حالی که صورت مشخصی از آن چه هستیم، در دست نداشته باشیم، کوشش ما برای تغییر، با تخریب همراه خواهد بود. آیا این تخریب بدان حد محدود خواهد ماند که ثمرات تغییر را مخدوش نکند؟ به گمانم اینچنین نخواهد شد. بر این امر اگر دلیل نظری هم نداشته باشم، دست کم نمی توانم از تجربۀ دو سدۀ گذشته نام نبرم. کدام یک از ماست که نگوید آنچه به دست آمده، به قدر قبول، نه حتا به اندازۀ مورد انتظار، بوده است؟ کدام دانشمند و کدام دانشمند ِ تجربی ِ رند ایرانی (هر یک از مردم کوچه و بازار) است که بگوید دستاورد دو قرن گذشته قابل قبول بوده است و از آنچه که امروز داریم، نهایتاً احساس رضایت کند؟ می دانیم که همۀ مردم جهان از آنچه بالفعل دارند، ناراضی اند؛ امّا صحبت دربارۀ آن است که نهایتاً در مجموع از آنچه هستند و بدان سو که می روند، راضی هستند یا نه. به گمانم یکی از وجوه مسألۀ ما را این تشکیل می دهد که هیچ یک از این دو ساحت هستی (کیستی و صیرورت) نزد ما ، در مقایسه با مردم دیگر جوامع، از دید خودمان قابل قبول ارزیابی نمی شود. روشن است که می توان گفت که شاید ما به اندازۀ کافی از آنچه که دیگران هستند و راهی که می روند و تصوری که خودشان از این دو ساحت دارند، با خبر نیستیم؛ و اگر می دانستیم، ما نیز راضی می شدیم. به سخنی دیگر، می توان گفت که ما فهم روشنی از آنچه هستیم و آنچه باید یا می توانیم بشویم نداریم. اما این حلّ مسأله نیست. بلکه تأیید آن است. آری سخن بر سر همین است که ما نمی دانیم که کیستیم و نمی دانیم که چه می خواهیم، باشیم. صورت دیگر، آن خواهد بود که بگوییم، بخشی از آنان که امروز در شمار راضیان قرار می گیرند (مانند اهالی جنوب غرب آسیا، بخشی از جهان عرب، بخش اندکی از آفریقا و بسیاری از امریکای میانه) هم بدین پرسشها که کیستند و به کجا روانه می شوند، پاسخی ندادند؛ تنها رفتن را مهم شمردند و رفتند و اینک خرسند شده ادند. اما چگونه می توان گفت که بدون آن که بدانند که کیستند و چه می خواهند، به رضایت رسیده اند. زیرا رضایت، دست کم در هنگام تغییر، محصول یک مقایسه است. اگر هم کسی از آنچه هست، بدون اطّلاع از آنچه بوده، راضی باشد، دست کم بین آنچه که هست با آنچه که نمی خواهد باشد، مقایسه می کند و نتیجه می گیرد که موقعیت اش راضی کننده است. و همواره آگاهی از آنچه که کسی نمی خواهد باشد، مستلزم تصویری است از آنچه که می خواسته یا می خواهد که باشد. شناخت یک وضعیت واقعاً موجود یا استقرار در یک وضعیت واقعی همواره نیازمند تصویری از یک وضعیت آرمانی یا یک آرزوست. بی آرزو نمی توان هرگز از رضایت سخن گفت. و آرزو یا آرمان، مهمترین بخش آگاهی است که خود نیازمند استقرار در یک وضعیت مشخص، یا آگاهی به آنچیزی است که هم اینک هستیم. این دو لازم و ملزوم یکدیگرند، بدون آگاهی به آنچه هستیم، نمی توانیم بگوییم که چه می خواهیم باشیم و بدون آرزو، نمی توانیم بفهمیم که چه هستیم. 


برچسبها: جامعه شناسی

نوشته شده در 12/30/2006 10:54:00 PM توسط: Esmaeil Khalili. 

0 commentslinks to this post 

0 Comments:

هیچ نظری موجود نیست: