۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

ترکیب دوگانۀ غم و شادی در بنیاد فرهنگ ایران

در تاریخ هر جامعه، برخی از آثار ماندگار می شوند و در طول زمان بارها و بارها به آنها رجوع می شود. گاهی هم این ماندگاری و دامنۀ زمانی رجوع به آنها بسیار طولانی است؛ مانند شعر "بوی جوی مولیان" رودکی، که تا کنون فرازی به درازی بیش از هزار سال را پیموده و به ما رسیده است. روان شناسی اجتماعی هر جامعه می تواند با کوشش برای شناخت ویژگیهای ماندگار آن جامعه دریابد که چرا آثاری مانند "بوی جوی مولیان" که با پیامی خاص، برای هدفی مشخص و در زمانی خاص سروده شده بوده اند، فرازی بلندتر از هزار سال را می پیمایند و گاهی تازه تر از روز سرایش شان به گوش مخاطبان پیش بینی نشدۀ دوره های دیگر رسیده و مورد پذیرش مشتاقانۀ آنها قرار می گیرند. در بسیاری اوقات، پایداری یا تداوم برخی از شرایط تاریخی را می توان به عنوان علّتِ ماندگاری آن آثار در نظر آورد. گاهی نیز چندان نمی توان در خودآگاه جامعه علل ماندگاری شان را جست و جو نمود؛ باید فراتر رفت، ژرف تر خواند و عناصری را یافت که همچون سرشت یا سرشت ثانوی آن جامعه پایدارند و بازخوانی های مداومِ آثار ماندگار در طول تاریخی درازدامنه را باید ناشی از چنین عوامل شبهِ سرشتی قلمداد کرد؛ گاه حتا لازم می آید به کوششی اسطوره شناختی روی آوریم تا چرایی این ماندگاریها را دریابیم. مانند پایداریِ بی مثال عنصر "نور" در بنیادهای ارزشی و زیبایی شناختی فرهنگ ایران.
به گمان من، ترکیب دوگانۀ غم و شادی در بنیاد فرهنگ عاشقانۀ ایران، نیز، از همین دست است. سراسر ادبیات عاشقانۀ ایران حاوی ترکیبی دوگانه است که تابشِ خیره کننده ای از شادی، شعف و حتی شور عاشقانه را آنچنان در بستر غم (و رنجِ ناشی از غم) تنیده است که تفکیک آنها از همدیگر، مانند گسستن تار و پود قالی ایرانی، به نابودی آن منتهی می شود؛ نه تنها یکپارچگیِ آن قالی، بلکه اصل آن، هستیِ آن و تمام آن یکپارچه از دست می رود! در این آثار، نه تنها تویه ای حِکـَمی، بلکه حتا بطنی فلسفی نیز در ژرفنایی که امروزه - شاید به ناچار و حتا نادرست - آن را "ناخودآگاه" می نامیم، وجود دارد و با ژرفنای ادراک حسّی و ادراک عاطفی ما ارتباط می گیرد و بر آن اثر می گذارد. توالی همزمان (!) این اندوه و شادی که مانند امواج دریا، بقای هر یک، هم به نابودیِ آن دیگری و هم به نابود شدن توسّطِ آن دیگری و لذا به بقای آن دیگری وابسته و محوّل است، بنیادِ زیبایی شناختیِ ادبیّات و بویژه شعر عاشقانۀ ایران را، حتّا نزد خداوندگار شادی در شعر ایران، یعنی مولوی، رقم می زند.
من نمی دانم که چرا این در هم تندیگیِ بی مانند و بس زیبا و بس شگرف، اینچنین برای سیراب کردن و در عین حال شیفته و در مشتاقی نگه داشتنِ روح ما ضروری است. اما می توانم دریابم که بدون آن، روح این ادبیّات می فسرد، فرو می افتد و می میرد. حتّا همان "بوی جوی مولیان" نیز که در تعریف رایج اُدبا شعر عاشقانه محسوب نمی شود، چنان ژرفای سهمگینی از غم هجران در خود دارد که گاهی برای من تمامی اُمیدِ بازگشت شاه به بُخارا را تحت الشّعاع خود قرار می دهد. البته همان طور که گفتم، کماکان آن ژرفایِ حِکـَمی و فلسفی را نیز به هیچ روی نمی توان در بنیان آن ندید و از آن تأثیر نگرفت.
شاید راز ماندگاری برخی از آثار جاودان شده در ادبیّات ما را باید در همین خصوصیّت یافت. حتّا در شعر امروزین (به تعبیر فروغ که عنوان شعر نو را نمی پسندید و می خواست که این شعر را شعر امروز بخوانیم) هم آثاری حلّۀ ماندگاری بر تن می پوشند و خلعتِ پسندیدگی می یابند که از این ویژگی برخوردار باشند.
اشعاری مانند آخرین جُرعۀ جام فریدون مشیری و دیگر شعر شاعر فقیدش، شعر "کوچه" شعاری هستند ماندگار، با همان ژرفاهای حِکـَمی، فلسفی و تنیدگی اثیریِ غم و شادی که گفته شدند... شعر خاطره ها که ترانه هایی به یاد ماندنی بر آن ساخته شده اند و باشد که باز نیز آهنگهایی برایش سروده و ترانه هایی با آن خوانده شوند.

هیچ نظری موجود نیست: